گفت از هجرانت اکنون ای هما
چاره نبود چون ستیزم با قضا
رو سلامت لطف حق همراه تو
بی خطر هم منزل و هم راه تو
لیکن ای آرام جان بیقرار
ای شبم را روز و روزم را بهار
زینهار از من فراموشت مباد
جرعهای بی یاد من نوشت مباد
یاد ما کن زانکه یاد ما خَوش است
یاد ما شیرین و نغز و دلکش است
یاد کن از ما و از ایام ما
از دل بی صبر و بی آرام ما
یاد کن از عهد و از میثاق من
از عنایتها و از اشفاق من
یاد ما کن یاد ما شیرین بود
راحت هر خاطر غمگین بود
یاد ما هر زشت را نیکو کند
ای خنک آن دل که با ما خو کند
یاد ما جانست و جانها جمله تن
چون نباشد جان نباشد گو بدن
جان علوی خاک را زنده کند
جسم بی جان خاک را گنده کند
گر تو را در خانه باشد دلبری
دلبری از مهر و از مه مهتری
تنگ تنگش در بر آری هر زمان
بوسیاش هر لحظه دامان و دهان
چونکه مُرد از خانه بیرون افکنی
یا به صحرا یا به جیحون افکنی
ورنه میگردد سراسر خانهات
کنده از گند تن جانانهات
شب خیالش گر مقابل آیدت
صد هزاران هول در دل آیدت
پس اگر در دل نداری یاد دوست
مرده باشد سینهات کی جای اوست
مرده را از خانه بیرون میبرند
کی درون سینهاش میپرورند
گر نه با خود مرده داری ای پسر
پس چرا گندیدهای پا تا به سر
کند حرص و کند کبر و کند آز
کند کینه کند امید دراز
کند گفتار بد و دشنام تو
کند آن کردار نافرجام تو
جمله اینها بوی گفتار دل است
وای آنکس کز دل خود غافل است
هرکه شد غافل ز دل، دل مرده شد
گرمی روح از دلش افسرده شد
مرده شد دل آب افتادش ز جوی
از دل مرده چه آید خود بگوی
دست و پا مر گاو و خر را حاصل است
امتیاز تو از آنها از دل است
چون بمیرد دل تو هم گاو و خری
گه به فکر کاه و گاهی آخوری
خانهات گر از دُر و گوهر پر است
لاف کم کن جامهات از خر پر است
خر چه باشد هیچ دانی ای پسر
آنکه باشد از دل خود بی خبر
با خبر باش از دل خود ای رفیق
تا نیفتی اندر این چاه عمیق
چیست آنچه فکر بازار و دکان
فکر حجره فکر این و فکر آن
فکر امر و نهی و جاه و منصبت
خانه و اصطبل و خیل و مرکبت
فکر درس و بحث آن تدریس تو
فکر وعظ و منبر و تلبیس تو
اینهمه چاه است و چاه بیکران
دست و پا کن خویشتن را وارهان
یوسفی تو تخت مصرت ای عزیز
انتظارات میکشد از جای خیز
یوسفا اینک رسن آویخته
در وی افکن دست و پا بگسیخته
این رسن دانی چه باشد یاد دوست
دوست کهبْوَد آنکه جان جمله اوست
جان چه باشد آنکه از وی زندگیست
بی وجودش هیچ جسمی زنده نیست
یاد او کن تا ز غمها وارهی
تا قدم زین چاهها بالا نهی
یاد او کن یاد دیگر کس مکن
یاد گل کن یاد خار و خس مکن
یاد او کن تا همی یادت کند
از بلا و محنت آزادت کند
گر از این معنی همی خواهی نشان
اذکرونی اذکرکم از قرآن بخوان
پاسبان شو بر در دل روز و شب
تا نیاید کس در آن جز یاد رب
یاد او در دل همی کن استوار
نام او بر لوح خاطر مینگار
یاد او جان تو فرخفر کند
سینه را دریای پهناور کند
دل به این و آن مده ای بوالهوس
دل به آن ده کان دلت داده است و بس
هرزه دل دربند این و آن منه
قدر دل بشناس و ارزانش مده
خلوت دل کان همایون خلوتی ست
خلوت سلطان صاحب حشمتی ست
هر گدائی را در آنجا ره مده
خار و خس در مسند سلطان منه
صفهٔ دل بارگاه کبریاست
مبرز شیطان نمودن کی رواست
کعبه آتشخانهٔ گبران مکن
طوفگاه قدسیان ویران مکن
ای دریغ از آنچه کردی ای دریغ
ماه تابان را نهان کردی به میغ
ای دریغ از دل که بی مقدار شد
چار راه کوچه و بازار شد
ای دریغا دل نماندهستت به جا
آنچه داری دل مگو بهر خدا
هین مگو دل جای خر میگو و گاو
گر نیاید باورت دل را بکاو
دل بود یا شارع عام است این
سینه یا اصطبل انعام است این
گوی شیطانست چوگانش به کف
میزند میراندش از هر طرف
افکند گاهی به چپ گاهی به راست
گوید ای یاران چنین گویی که راست
عمر تو رفت و دلت در دست دیو
ای فغان از دست این دل ای غریو
از سلیمان دیو تخت زر گرفت
اهرمن زانگشتی انگشتر گرفت
مصحف اندر دست کافر اوفتاد
مشرک اندر مسجد اینک پا نهاد
هان و هان ای جان من هوشیار شو
بانگ رحلت میرسد بیدار شو
بعد از این دل بند خار و خس مکن
آنچه کردی بس بود زین پس مکن
دیو و دد از خانه دل دور کن
بعد از آن آن خانه را پر نور کن
بر در دل منتظر ایستاده شاه
لیکن از غوغای غولان بسته راه
از دل خود دور کن غوغای عام
تا شه خوبان کند آنجا مقام
هان و هان میآیدت سلطان فتق
خانه از غوغا به زودی کن غرق
حاجب و دربان به درها برنشان
خانه را هم مشک و هم عنبر فشان
باقی این را نگویم خواجه مفت
شاه با طوطی بگو دیگر چه گفت
گفت کی مرغ مبارک فال من
ای ز تو فرخنده ماه و سال من