گنجور

 
ملا احمد نراقی

با دل شاد این زمان ای نیکخو

باقی احوال طوطی را بگو

مرغ دست آموز شاه کیقباد

چون گذارش در جزیره اوفتاد

شه فراموشش شد و ایام او

وان عنایتهای صبح و شام او

رفت از یادش رفیقان و وطن

همنشین گردید با زاغ و زغن

گشته هم پروازش اندر شاخسار

بوم شوم و کرکس مردار خوار

گه کشیدی نغمه بر آهنگ زاغ

گه چمیدی چون زغن بر طرف باغ

روزها از بهر مرداری حرام

گشته با مردارخواران در خصام

بهر یک اشکسته دیواری به شب

با هزاران جغد با شور و تعب

این یکش خستی به مخلب پا و سر

وان به منقارش شکستی بال و پر

گه پی یک دانه در دامی اسیر

گه ربودی دانه از موری ضریر

گه شدی با عنکبوتی در مکس

تا مگر برباید از وی یک مگس

رفت از یادش نوای طوطیان

هم فراموشش شد آن نطق و بیان

نی به خاطر آمدش آن تخت و جاه

نی زمان بازگشتن سوی شاه

قند و شکرها به حنظل شد بدل

جای دست شه قفسهایش محل

بالها بشکسته پرها ریخته

قیر با عین‌الحضر آمیخته

آری آن کو دور شد از اصل خویش

جان او افسرده گردد سینه ریش

تا جدا آن ماهی از عمان نشد

در میان تابه‌ها بریان نشد

چون جدا گردید آن شاخ از درخت

از جفای تیشه‌ها شد لخت لخت

گل چه با گلبن ندارد اتصال

در میان جاده‌ها شد پایمال

چونکه شد آب از سر آن چشمه دور

تیره گشت و ناتوان و تلخ و شور

چون جدا شد آدم از خلد برین

شد هزاران رنج و محنت را قرین

چون جدا شد یوسف از یعقوب راد

بی کس اندر چنگ اخوان اوفتاد

چون جدا افتاد یوسف از پدر

بنده گشت و خوار و زار و در به در

آن یکش می‌زد طپانچه بر جبین

می‌فکندش آن دگریک بر زمین

کردی از طعن آن زمان سویش دراز

کاختران را گو که آرندت نماز

ماه و خورشیدی که کردندت سجود

می‌نبخشندت چرا این لحظه سود

وان دگر زد طعنه‌ای بر روی ماه

سجده آوردی برش هر شامگاه

بعد چندین خاک‌مال و امتهان

در چهی کردند آن مه را نهان

ای صبا یعقوب را آگاه کن

گو بیا اینک نظر در چاه کن

سوی کنعان رو خدا را ای نسیم

گو به یعقوب آنچه شد بر آن یتیم

ای نسیم صبح و ای باد سحر

سوی کنعان کن خدا را یک نظر

خانهٔ آن پیر کنعان را بجوی

شرح حال یوسفش با وی بگوی

گو دریغا یوسف اندر چاه شد

چاره‌ای کن روز او بیگاه شد

ای دریغا کاروان اینک رسید

بر سر آن چاه آن مه را خرید

ای دریغا قیمتش نشناختند

چند درهم را بهایش ساختند

بین که یوسف را چه ارزان شد بها

ای خریداران بیایید الصلا

درهمی شد در بهای عالمی

قطره‌ای آمد برابر با یمی

ذره‌ای سنجیده شد با آفتاب

قلزمی گردید پنهان در حباب

یوسفت را بین چه ارزان می‌خرند

بنده می‌گیرند و زندان می‌برند

آری آری نیست نزدیک ضریر

جز طسوجی قیمت مِهر منیر

می‌نیرزد قرص این تابنده هور

دِرهمی در نزد نابینای کور

مشک و عنبر سوی دباغان مبر

بهر اقطع موزه اِیْ نادان مخر

کودکان را لعل رمانی مده

آینه اندر کف کوران منه

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی