گنجور

 
ملا احمد نراقی

ناقه راند روز و شب با صد شعف

تا فرات و غاضریات و نجف

ساربانا خاطر ما شاد کن

ساز راه کوفه و بغداد کن

سامری گشتم ز شوق سامره

کو رفیقی تا بسازم ساز ره

سامره جان باشد و تن این جهان

گشته جان این جهان آنجا نهان

سامره فانوس و من پروانه‌ام

در هوای شمع آن، دیوانه‌ام

سامره گلشن بود من عندلیب

عندلیبی سالها هجران نصیب

سامره مصر است من یعقوب پیر

یوسفم گم گشته آنجا با بشیر

از فراقش دیدهٔ من کور شد

هم بصیرت هم بصر بی نور شد

ای فغان کز جور اخوان زمان

یوسفم در چاه کنعان شد نهان

ای دریغا یوسفم در چاه شد

از فراقش ناله‌ام تا ماه شد

یوسفا جای تو در زندان دریغ

آفتابت از نظر پنهان دریغ

مهدی اندر چاه و از دیدن نهان

می دود دجال در گرد جهان

اینت انصاف و وفا ای روزگار

مهدی اندر پرده، دجال آشکار

کی توان دیدن خدا را ای مهان

این خسان پیدا و این گلشن نهان

کی توان دیدن پریده عندلیب

در چمن بگرفته جا زاغ مهیب

کی توان از آشیان دیدن هما

رفته و بگرفته آنجا بوم جا

کی توان دیدن که مشتی روبهان

در تکاپو گشته شیر نر نهان

یوسف اندر چاه و بن یامین به گاه

آه آه و آه آه و آه آه

دیو بر تخت و سلیمان از میان

گشته پنهان ای فغان و ای فغان

احمد اندر غار و مشتی بت پرست

در حریم کعبه دست هم به دست

حیدر اندر خانه و محراب باز

گشته بازیگاه جوقی حقه باز

ای نسیم صبح ای باد صبا

می‌رسی از سامره صد مرحبا

بازگو با خود چه داری ای نسیم

زنده ساز این استخوانهای رمیم

من نجویم نکهت پیراهنی

بوی پیراهن کجا و چون منی

یک غباری پس مرا زان خاک پاک

تا کنم تعویذ خود از هر بداک

ای نسیم صبح بعد از صد سلام

از صفایی گو به آن شه این پیام

مملکت بی صاحب است ای پادشاه

الله الله پای دولت نِه به راه

برف باریده است بر باغ جهان

آفتابت تا به کی باشد نهان

آفتابت روی آن شه زیر میغ

سر زند از کوه مهر و مه دریغ

پر شد از ظلم و ستم روی زمین

یک نظر بر سوی مظلومان ببین

ای تو فرزندان آدم را پدر

این یتیمان را بکش دستی به سر

راه حق بستند بر ما این فرق

راه حق بگشا به ما ای راه حق

لوح دوران شد تهی از نقش حق

ای تو دفتردار! برگردان ورق

سیدی قد ذاب قلبی فی فداک

لب شوی هل من یکن یوم اراک

هل الی فی لیلة وجه‌الحبیب

هل یداوی هذه‌المرضی طبیب

ای طبیب درد بی درمان من

ای دوای رنج بی پایان من

ای به یادت آه عالم سوز من

ای ز هجرت تیره شام و روز من

ای خلیفه‌یْ حق و ای سلطان دین

مصطفی را نور چشم و جانشین

ای وجودت همچو خورشید جهان

لیک خورشیدی به ابر اندر نهان

روی خود از دیدها برتافته

پرتوت بر نیک و بر بد تافته

گرچه در ابری نهان شد آفتاب

چهرهٔ خود را نهفت اندر نقاب

از شعاعش لیک عالم روشن است

روزها پیدا و شبها مکمن است

جزر و مد بحر از آن در انتظام

کار و بار عالمی را زان نظام

بلبلان را زان نوا برخاسته

غنچه‌ها بشکفته باغ آراسته

ای تو خورشید جهان افروز ما

ای تو روز ما و هم نوروز ما

ای زن و فرزند من قربان تو

دست کوتاه من و دامان تو

من گرفتم دامنت ای ذوالحسب

هم دخیلت گشتم ای فحل‌العرب

چونکه در دامان او آویختی

در پناهش این زمان بگریختی

دل رهاندی از غم و جان از عنا

ای صفایی مرحبا صد مرحبا

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی