گنجور

 
ملا احمد نراقی

دیگری در کار زرع است و شیار

نی شبش آرام و نی روزش قرار

بگذرد گر در هوا فوجی جراد

او همی خواند اعوذ و ان یکاد

روز در کناسی و سرگین کشی

شب ز بیم عاقبت دل آتشی

کشت من امسال آیا چون شود

دخل آن از پار کاش افزون شود

نی کجا گردد فزون باران کجاست

کشت من امسال می‌دانم هباست

گه گرفتار تقاضای خراج

گه از او دیوانیان خواهند باج

شد بهار و وقت سیر بوستان

وقت گلگشتِ چمن با دوستان

خواجهٔ ما را کجا باشد فراغ

کی تواند کرد سیر دشت و باغ

رنج باغ از خواجه سیر از این و آن

کشت دشت از او و گشت از دیگران

وان دگر تاجر نه شب دارد نه روز

نی به یاد آمد به بهمن نی تموز

گه سوی آن شهر و گاهی سوی این

گه به روم و گه به هند و گه به چین

بهر دانگی در تلاطم روز و شب

می‌نیاساید زمانی از طلب

در تکادو تا به شبها روزها

شب ز فکر بیهده در سوزها

گه خیال سود و سوداهای خام

گاه در دل با شریکان در خصام

گه حساب مایه گه سود و زیان

گه خیال و حجره و بیم دکان

حجره را دزدی مگر خواهد برید

یا بخواهد ساخت قفلش را کلید

من چه خواهم کرد با مشتی عیال

چون کنم با بچه‌های خردسال

طفلهای نان خور حق ناشناس

وین زنان بی حقوق نا سپاس

من چه خواهم کرد با فرزند و زن

بایدم ناچار رفتن از وطن

وآن یکی محبوس تزویر و ریا

وآن دگر در قید تلبیس و دغا

اهل دنیا را بدینگون حالها

روزهاشان بگذرد در سالها

هیچشان از روز مردن یاد نی

جسمشان جز قلعه فولاد نی

مرگ باشد حق ولی همسایه را

خانه آید بر سر اما دایه را

من کجا و مردن ای مرد خبیر

مردن چون من کسی آسان مگیر

این تنم را قلعهٔ فولاد بین

چار ارکانم قوی بنیاد بین

خواجه در خوابست ناگه موشکی

می‌جهد بیرون ز سوراخ اندکی

خواجه پندارد که دزدی می‌رود

می‌جهد از خواب و بیرون می‌دود

سر برهنه می‌دود بالا و زیر

هی بگیر و هی بگیر و هی بگیر

دزد آمد خانه را تاراج کرد

مایه‌ام برد و مرا محتاج کرد

جمع آیید ای همه همسایگان

الامان و الامان و الامان

صبح آمد خواجهٔ ما بستری‌ست

هی چرا این خواجه از صحت بری‌ست

هی چه شد او را چرا تب کرده است

خواجه گویا دوش سرما خَورده است

هی بخوانید این طبیب و آن طبیب

هی بیارید این دوا را بی شکیب

روز دیگر شد فغان و شیونست

چیست هی خواجه کار مردنست

هی چه شد تابوت و کافور و کفن

هی کجا غسال و مقری قبر کن

خواجه پنهان در لحد گردید زود

خود تو گویی خواجه‌ای هرگز نبود

خواجه آخر با همه باد و بروت

با کمال اینکه حی لایموت

از صدای پای موشی جان سپرد

موشکی بیرون دوید و خواجه مرد

ای تفو بر اینچنین ماتمکده

اف بر این منزلگه دیو و دده

الفرار ای عاقلان زین دیو جای

الحذر ای غافلان زین غم سرای

جای منزل نیست اینجا ای پسر

سیل و صرصر را در این باشد گذر

رهگذار سیل را خانه مکن

پیش صرصر خرمنت دانه مکن

در ره این سیل نتوان ساخت باغ

پیش این صرصر مکن روشن چراغ

سقف اشکسته است در زیرش مخواب

خانه گردد بر سرت ناگه خراب

کشتی و توفان و بس دریا عمیق

خویش را بیرون فکن زود ای رفیق

سرکش است اسب و به ره کوه و کمر

هین از این مرکب فرود آی زودتر

می‌نپندارم ولیکن ای عمو

کایی از مرکب ز پند من فرو

می‌نپندارم که این اندرز و پند

رخنه سازد در دلت ای ارجمند

می‌نپندارم پذیرایی سخن

بل ملول و تیره می‌گردی ز من

کام طبعت زین سخنهای چو دُر

تلخ می‌گردد بلی الحق مُر

ای بسی رادان شیرین کارها

بیش از این گفتند از این گفتارها

بارها بشنیده‌ای گفتارشان

دیده‌ای هم کارشان و بارشان

نی عیان بخشید سودت نی خبر

نی اثر از عین دیدی نز اثر

پس کجا سودت دهد گفتار من

باز دارد کی تو را انکار من

بهتر آن باشد که بربندم زبان

این سخن بگذارم اکنون در میان

 
 
 
گلها برای اندروید