گنجور

 
ملا احمد نراقی

آن شنیدستی که میرفندرسک

کش بود یا رب ختام روح و مسک

در سیاحت بود در پهنای هند

تا به شهری آمد از اقصای هند

شهر آبادان چه فردوس نعیم

ساکنانش لیک سکان جحیم

سجده بت می نمودند آشکار

بت پرستی اهل آنجا را شعار

اندر آن بتخانه های زرنگار

خارج از تعداد و افزون از شمار

چون به آن شهر آمد آن میرسترگ

کرد آمیزش بهر خرد و بزرگ

آشنایی با همه بنیاد کرد

راجه و رای بر همن شاد کرد

روزی از بهر تماشا رفت پیر

جانب بتخانه ی اعظم دلیر

قبه ای دید از رصاص و از رخام

بر ستونهای سراسر سنگ خام

قبه ای چون قبه ی گردون رفیع

ساختش چون پهنه ی هامون وسیع

مانده برجا دیرگاه از داستان

محکم آسایش چو عهد راستان

سقف آن را تا فلک افراشته

از طلا و لاجورد انباشته

کرده بنیادش ز فولاد رصین

جمله درها و شباکش آهنین

در و یاقوت آنچه آنجا رفته کار

از حساب افزون و بیرون از شمار

همچو فرعونش برون زیب و بها

واندران آکنده از قهر خدا

از اکابر خلقی انبوه اندر آن

بهر خدمت بسته دامان برمیان

خلق دیگر از سر عجز و نیاز

از برای بت در آنجا در نماز

اندر آمد میر با تمکین نشست

پشت کفر از بار تمکینش شکست

بت پرستان دور او گشتند جمع

همچو آن پروانه اندر گرد شمع

پس سخن از هر طرف آغاز شد

گفتگوها در ز هرسو باز شد

تا سخن آمد به آیین و علل

هر طرف گفتند برهان دلل

بت پرستان را ز بس فرمود میر

شد بلند از بت پرستان وای ویر

یک برهمن زان میان لب باز کرد

پس به این نکته سخن آغاز کرد

جمله فرسادان پیشین و پسین

آمد استمرار برهان متین

واقعیت حافظ است هرچیز را

زود گردد چیز بی منشأ هبا

سالها افزون بود از دو هزار

تا که این بیت الصنم شد استوار

از مرور دهر و دوران کس ندید

در بنایش رخنه ای آمد پدید

مسجد اسلامیان پنجاه و شصت

بگذرد آید بنایش را شکست

بودی ار حق دین اسلام این بنا

کی شدی از گردش دوران فنا

ور نبودی اصل آنها سست و مست

همچو آن بتخانه ها ماندی درست

پاسخش داد اینچنین میر جلیل

عکس می بخشد نتیجه این دلیل

زانکه آن نامی که گر خوانی به کوه

ریزد از هم کوه با فر و شکوه

بر بسیط خاک اگر خواهد جلال

نی از آن ماند دها و نی تلال

از جلالش آسمان در اضطراب

مهر نورافشان از آن در التهاب

بشکند پشت و کمر افلاک را

کی گذارد مشت و خشت و خاک را

طاعتی کان را فلک ناورد تاب

کوه از تحمیل آن کرد اضطراب

کی تواند سنگ و گل آن را کشید

مسجد و محراب زان نیرو خمید

کی شود بر پشه ای پیلی سوار

کی توان کردن به موری کوه بار

این شکست مسجد و محرابها

باشد از نام جلال کبریا

ان ذا القرآن لو کان نزل

من قباب الکبریاء للجبل

لرأیته قد تصدع خاشعاً

ضارعا من خشیة الله خاضعا

نور این نام گران بر طور تافت

طور را تا پشت ماهی برشکافت

رود نیل این نام نامی چون شنید

سینه او را نهیبش بردرید

آتش سوزان از این نام جلیل

سرد و سالم ماند از بهر خلیل

احمد از این نام گردون را شکافت

در شب معراج و ره بر عرش یافت

ماه را شق کرد ازین نام آن جناب

رو نمود از سطوت آن آفتاب

با چنین نامی بگو ای هوشیار

مسجد و محراب کی گیرد قرار

سنگ و خشتی را توانایی کجا

تا بماند با چنین نامی بجا

کوه را قرآن فرو ریزد ز هم

مسجدی را گر شکست آرد چه غم

ای بزرگان نام با عز و جلال

هم جلال از او هویدار هم جمال

می ستاند جان و هم جان می دهد

می رساند درد و درمان می دهد

اضطراب از او و اطمینان ازو

بحر را آرام ازو توفان ازو

می شکافد قله ی کهسار را

مطمئن سازد دل هشیار را

بلعم باعور را مردود کرد

نوح را شایسته ی معبود کرد

آن کند در کسوت قهر و جلال

این کند در پرده ی مهر و جمال

آنچه گویند از ثنا و آفرین

زیر هر لطفی بود کوهی دفین

قطره ی اشکی که ریزد چشمشان

دارد اندر بر دو صد گنج گران

آهها کاید ز دل آنجا برون

هر یکی صد شعله اش دارد فزون

چون بتابد خاک و چوب ای نیکبخت

نزد کوه و شعله ی توفان سخت

ای برهمن گو که این بیت الصنم

کاندر آنجاها نباشد در نژم

هیچ نام حق در آنجا شد بلند

عابدی سجاده ای آنجا فکند

شد جبینی اندر آنجا خاکمال

بهر تعظیم خدای ذوالجلال

هیچ قدی بهر حق آنجا خمید

ناله ای از دل بگردون سرکشید

آنچه گویند اندر این بتخانه ها

نی ورا قدری نه وزنی نی بها

لفظ بیمعنی و مشک بی شراب

دود بی آتش سؤال بی جواب

هیچ باشد هیچ هرگز هیچ هیچ

هیچ چیزی نفکند در تاب و پیچ

کی خری لنگیده از یک پر کاه

کی شکسته اشتر از بار نگاه

نام حق بتخانه هاتان گر شنود

یاکس آنجا بهر حق سجده نمود

یا در آن از سینه ی یک ارجمند

نعره ی الله اکبر شد بلند

یا در آنجا کس بگوید نام حق

یا کسی یاد آورد زایام حق

یا سری آید فرو در طاعتش

یا کفی بالا رود در حضرتش

وانگهی ماند بجا بیت الصنم

هم نریزد سقف و بنیادش ز هم

هم نگردد گنبد این واژگون

چار دیوارش نیفتد سرنگون

آن زمان می باید این گفت و شنو

تا نه بینیش این چنین غره مشو

جنگ با مردان نکرده در مصاف

از دلیری در بر مردان ملاف

تا نگردی از خود ایمن ای عمو

خوبی خود زشتی کس را مگو

تا بود در خانه خاتونت جوان

ای پسر کس را نگویی قلتبان

آن برهمن گفت کرد او را حضور

باشد از همدان ز ما دور است دور

ملک اسلام از چه نبود این دیار

دین اسلام از چه نبود آشکار

مسلمی چون تو در آن دارد گذار

و اندر آن بیت الصنم هم برقرار

با تو همره آن لب تکبیر گوی

در دهانت آن زبان نام جوی

خیز و تکبیر بلند آغاز کن

تا توانی رب خود آواز کن

گفت ببر بالا و سرآور فرود

هرچه خواهی کن رکوع و کن سجود

تا محیط آه از دل کن روان

اشک چشم خویش تا مرکز رسان

بت پرستان جمله از جا خاستند

این سخن را شاخ و برگ آراستند

تا دل مرد بزرگ آمد به جوش

غیرت اسلامش آمد در خروش

پس ز راه دین و پاک اعتقاد

کرد او بر غیرت حق اعتماد

تا رسد الهامش از یزدان پاک

لاتخف من سحرهم والق عصاک

هست آری سینه ی ارباب دین

مهبط الهام رب العالمین

گفت فردا موعد ما و شماست

روز سوگ ماتم بتخانه هاست

نام یزدان سازم اینجا آشکار

هم بت بتخانه اندازم ز کار

ریزم از هم لات و عزی و منات

آتش اندازم بجان سومنات

این بگفت و سوی منزل باز شد

با خدای رازدان در راز شد

کی خدا من می شناسم خویش را

می شناسم عجز این درویش را

من گرفتار بت نفسم هنوز

مانده ام در دست آن زار عجوز

ای خدا نفسم بتی در آذر است

وین تنم بتخانه و من بت پرست

کی توانم گفت بت خواهم شکست

یا کنم بتخانه را ویران و پست

من اگر می بودمی خود بت شکن

نفس خود بشکستمی چون کوهکن

من اگر بتخانه ویران کردمی

کی تن خود را چنین پروردمی

با برهمن آنچه من گفتم تمام

من نگفتم گفت توحید آن کلام

سر توحید از سویدای نهفت

سر برآورده بگفت او آنچه گفت

الغرض آورد آن شب را به روز

در نیاز و عجز و آه و درد و سوز

قاصد اهش پیاپی تا سَماک

کای خدا گفتی توام الق عصاک

پیک اشکش متصل سوی سمک

که تو فرمودی بزن خود بر محک

مست و سرشار آمدم از جاه تو

پس فکندستم عصا بر نام تو

روز دیگر چون خور از مشق دمید

اهل آن شهر از سیاه و از سفید

از بزرگ و کوچک و برنا و پیر

عالم و عامی و سلطان و وزیر

جمله بسپردند با طبل و علم

جانب بتخانه ی اعظم قدم

پس به توری و به دیبا و حریر

هم به در و گوهر و مشک و عبیر

آن بت بتخانه را آراستند

پس به پیش بت بپا برخاستند

بوسها دادند بر اجزای او

سجده آوردند پیش پای او

طوفها کردند گرد آن صنم

چون مسلمانان که بر گرد حرم

آفرنی خواندند او را و سپاس

خارج از تصویر و افزون از قیاس

اهل آن شهر از نساء و از رجال

در تزلزل اندر آنجا تا زوال

چشمشان بر راه پیر نیک رای

کز درآمد لب پر از ذکر خدای

قامتش خم گشته از بار خضوع

دیده اش رودی ز سیلاب دموع

پس به صدق نیت و دین درست

کرد تجدید وضو اندر نخست

رفت بر بام و اذان آغاز کرد

صد در رحمت در آنجا باز کرد

چونکه گفت الله اکبر گشت فاش

بر در و دیوار آن شهر ارتعاش

ارتعاش و شادی و وجد و نشاط

ارتعاش و شوق و رقص و انبساط

مردمان از هر طرف بی اختیار

نغمه ی تکبیر گفتند آشکار

هر تنی از هر کناری سر کشید

نعره ی الله اکبر بر کشید

پس به توحید خدا لب را گشاد

غلغل و غوغا در آن شهر اوفتاد

بلبل وحدت نوا آغاز کرد

زاغ کفر از انجمن پرواز کرد

مرغها در آشیانها ز اهتزاز

پر زدند و نغمه ها کردند ساز

کودکان پستان فکندند از دهان

محو در توحید خلاق جهان

استوران اسبان گاوان و خران

گوسفندان آهوان و اشتوران

برکشیدند از نشاط و از شعف

جملگی آوازها از هر طرف

از بهار وحدت رب مجید

اندر آن ساحت نسیمی بر وزید

هر گیاهی آمد اندر اهتزاز

لاله و نسرین شکفتن کرد باز

غنچه خندید و گلاب از گل چکید

سرو رقصید و صنوبر قد کشید

بید شد واله چنار افراخت قد

گل به تخت شاخساران تکیه زد

شد زبان سوسن از آن آزاده باز

چشم نرگس باز شد از خواب ناز

عطرافشان شد هوا بر باغ و راغ

شد زمین حزم ز هر صورت ز باغ

آبها صافی شد و عذب و زلال

بر سر هر شاخ پیدا شد یسال

آری آری هرچه آید در وجود

نور توحیدش قرین و یار بود

ابتداع جمله بر توحید او است

مغز شد توحید جز توحید پوست

شد ولی از ظلمت ظلمانیان

نور وجدت از سویداها نهان

چونکه ظلمتها قرین نور شد

نورها از چشم و دل مستور شد

سر وحدت چون بظاهر شد عیان

سر برآرد نور وحدت از نهان

چونکه گردد آشکارا نور حق

یا به یاد آرد کسی ز ایام حق

نور پنهان سر برآرد از افق

افکند بر ظاهر و باطن تتق

پرتو اندازد به اجزای وجود

پرتوش از غیب آید در شهود

مست وحدت همچو آتش در نهاد

نام حق این سنگها را چون زناد

وحدت آمد مرغی اندر آشیان

نام حق باشد صفیر همزبان

چون صفیر همزبان را بشنود

بال و پر در آشیان برهم زند

سر برارد افکند هرسو نظر

از شعف بگشاید از هم بال و پر

وحدت آن تخم است در خاکش قرار

یاد حق باران و باد نوبهار

هست توحید اندرو لعل و گهر

کرده شب پنهانشان از هر نظر

یاد حق آن صبح روشن شد که گشت

روشن از آن خانه و صحرا و دشت

غنچه باشد نور توحید الاه

یاد حق آمد نسیم صبحگاه

از اذان چون فارغ آمد آن بلال

شد مهیا از پی فرض زوال

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode