گنجور

 
عطار

نه یار هرکسی را رخسار می‌نماید

نه هر حقیر دل را دیدار می‌نماید

در آرزوی رویش در خاک خفت و خون خور

کان ماه‌روی رخ را دشوار می‌نماید

بر چار سوی دعوی از بی‌نیازی خود

سرهای سرکشان بین کز دار می‌نماید

سلطان غیرت او خون همه عزیزان

بر خاک اگر بریزد بس خوار می‌نماید

گر مرد ره نه‌ای تو بر بوی گل چه پویی

رو باز گرد کین ره پر خار می‌نماید

زنهار تا بپویی بی رهبری درین ره

زیرا که این بیابان خون‌خوار می‌نماید

گر مردیی نداری پرهیز کن که چون تو

سرگشتگان گمره بسیار می‌نماید

در راه کفر و ایمان مرد آن بود که خود را

دایم چنانکه باشد در کار می‌نماید

در کار اگر تمامی در نه قدم درین ره

کاحوال ناتمامان بس زار می‌نماید

کو آتشی که بر وی این خرقه را بسوزم

کین خرقه در بر من زنار می‌نماید

اندر میان غفلت در خواب شد دل من

کو هیچ دل که یک دم بیدار می‌نماید

جمله ز خود نمایی اندر نفاق مستند

کو عاشقی که در دین هشیار می‌نماید

در بند دین و دنیی لیکن نه دین و دنیی

سرگشته روزگاری عطار می‌نماید

 
 
 
غزل شمارهٔ ۳۶۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

نی دیده هر دلی را دیدار می‌نماید

نی هر خسیس را شه رخسار می‌نماید

الا حقیر ما را الا خسیس ما را

کز خار می‌رهاند گلزار می‌نماید

دود سیاه ما را در نور می‌کشاند

[...]

خیالی بخارایی

هردم به صورتی یار دیدار می‌نماید

گه نور می‌فروزد گه نار می‌نماید

آیینه صدهزار است لیکن جمال جانان

در هر یکی به نوعی دیدار می‌نماید

با وعده‌ای ز وصلش قانع مباش هرچند

[...]

صائب تبریزی

آن چشم اگرچه خود را بیمار می‌نماید

غافل مشو ز مکرش عیّار می‌نماید

دزدیدن تبسم پیداست از لب او

آبی که در عقیق است ناچار می‌نماید

دشواریی ندارد راه فنا ولیکن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه