گنجور

 
مولانا

این قافله بار ما ندارد

از آتش‌ِ یار‌ِ ما ندارد

هر‌چند درخت‌های سبز‌ند

بویی ز بهار ما ندارد

جان تو چو گلشن است لیکن

دلخسته به خار ما ندارد

بحر‌ی‌ست دل تو در حقایق

کاو جوش کنار ما ندارد

هر چند که کوه برقرار است

والله که قرار ما ندارد

جانی که به هر صبوح مست است

بویی ز خمار ما ندارد

آن مطرب آسمان که زهره‌ است

هم طاقت کار ما ندارد

از شیر خدای پرس ما را

هر شیر قفار ما ندارد

منمای تو نقد شمس تبریز

آن را که عیار ما ندارد

 
 
 
غزل شمارهٔ ۶۹۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیرخسرو دهلوی

گل رنگ نگار ما ندارد

بوی خوش یار ما ندارد

ماییم و دیار بی نشانی

کس میل دیار ما ندارد

ما کار به کار کس نداریم

[...]

جلال عضد

گل رنگ نگار ما ندارد

بوی خوش یار ما ندارد

ماییم و دیار بی نشانی

کس میل دیار ما ندارد

ما کار به کار کس نداریم

[...]

نظیری نیشابوری

بزمت غم بار ما ندارد

عیش تو غبار ما ندارد

ما چهره به خون کنیم گلگون

مشاطه نگار ما ندارد

چون شعله ز سوز سینه روییم

[...]

عرفی

هجران شب تار ما ندارد

غم عقدهٔ کار ما ندارد

تا جان به هوای گل فشانیم

گل میل کنار ما ندارد

گر عزم سفر کند خوشش باد

[...]

حکیم سبزواری

گل رنگ نگار ما ندارد

بوی خوش یار ما ندارد

زیباست چمن ولی صفائی

بی لاله عذار ما ندارد

در در صدف نگوئی این بحر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه