گنجور

 
مولانا

آن کز دهن تو رنگ دارد

انصاف که رزق تنگ دارد

وان کس که جدل ببست با تو

با عمر عزیز جنگ دارد

ماهی که بیافت آب حیوان

بر خشک چرا درنگ دارد

در آینه عکس قیصر روم

گر نیست بدانک زنگ دارد

در قدس دلت چو خوک دیدی

ملک قدست فرنگ دارد

ما را باری نگار خوش قول

اندر بر خود چو چنگ دارد

زان زخمه او همیشه این چنگ

پس تن تن و بس ترنگ دارد

هر ذره که پای کوفت با ما

از مشرق چرخ ننگ دارد

هر جان که در این روش بلنگد

جان تو که عذر لنگ دارد

زیرا کاین بحر بس کریمست

آن نیست که او نهنگ دارد

سگ طبع کسی که با چنین شیر

او سرکشی پلنگ دارد

سنگین جانی که با چنین لعل

سودای کلوخ و سنگ دارد

خامش کن و جاه گفت کم جوی

کاین جاه مزاج بنگ دارد