گنجور

 
مولانا

بگویم خفیه تا خواجه نرنجد

که آن دلبر همی در بر نگنجد

ز مستی من ترازو را شکستم

ترازو کان گوهر را نسنجد

بتان را جمله زو بدرید سربند

که ماده گرگ با یوسف نغنجد

هم از جمله سیه روییست آن نیز

که پیش رومیی زنجی بزنجد

قراضه کیست پیش شمس تبریز

که گنج زر بیارد یا بگنجد