گنجور

 
مولانا

اندرآ عیش بی‌تو شادان نیست

کیست کو بنده تو از جان نیست

ای تو در جان چو جان ما در تن

سخت پنهان ولیک پنهان نیست

دست بر هر کجا نهی جانست

دست بر جان نهادن آسان نیست

جان که صافی شدست در قالب

جز که آیینه دار جانان نیست

جمع شد آفتاب و مه این دم

وقت افسانه پریشان نیست

مستی افزون شدست و می‌ترسم

کاین سخن را مجال جولان نیست

دست نه بر دهان من تا من

آن نگویم چو گفت را آن نیست