گنجور

 
مولانا

بر شکرت جمع مگس‌ها چراست

نکته لاحول مگسران کجاست

هر نظری بر رخ او راست نیست

جز نظری کو ز ازل بود راست

اسب خسان را به رخی پی بزن

عشوه ده ای شاه که این روی ماست

عشوه و عیاری و جور و دغل

تو نکنی ور کنی از تو رواست

از تو اگر سنگ رسد گوهرست

گر تو کنی جور به از صد وفاست

تیره نظر چونک ببیند دو نقش

جامه درد نعره زند کاین صفاست

چونک هر اندیشه خیالی گزید

مجلس عشاق خیالش جداست

کعبه چو از سنگ پرستان پرست

روی به ما آر که قبله خداست

آنک از این قبله گدایی کند

در نظرش سنجر و سلطان گداست

جز که به تبریز بر شمس دین

روح نیاسود و نخفت و نخاست