گنجور

 
مولانا

صوفیان آمدند از چپ و راست

در به در کو به کو که باده کجاست

در صوفی دل‌ست و کویش جان

باده صوفیان ز خم خداست

سر خم را گشاد ساقی و گفت

الصلا هر کسی که عاشق ماست

این چنین باده و چنین مستی

در همه مذهبی حلال و رواست

توبه بشکن که در چنین مجلس

از خطا توبه صد هزار خطاست

چون شکستی تو زاهدان را نیز

الصلا زن که روز روز صلاست

مردمت گر ز چشم خویش انداخت

مردم چشم عاشقانت جاست

گر برفت آب روی کمتر غم

جای عاشق برون آب و هواست

آشنایان اگر ز ما گشتند

غرقه را آشنا در آن دریاست

 
 
 
غزل شمارهٔ ۴۹۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

به سرای سپنج مهمان را

دل نهادن همیشگی نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت

گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند؟

[...]

فرخی سیستانی

من ندانم که عاشقی چه بلاست

هر بلایی که هست عاشق راست

زرد و خمیده گشتم از غم عشق

دو رخ لعل فام و قامت راست

کاشکی دل نبودیم که مرا

[...]

ابوالفضل بیهقی

بسرای سپنج‌ مهمان را

دل نهادن همیشگی‌ نه رواست‌

زیر خاک اندرونت باید خفت‌

گرچه اکنونت خواب بر دیباست‌

با کسان‌ بودنت چه سود کند؟

[...]

ناصرخسرو

هر چه دور از خرد همه بند است

این سخن مایهٔ خردمند است

کارها را بکشی کرد خرد

بر ره ناسزا نه خرسند است

دل مپیوند تا نشاید بود

[...]

قطران تبریزی

بسرای سپنج مهمان را

دل نهادن بممسکی نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت

گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه