گنجور

 
مولانا

ز اول بامداد سرمستی

ور نه دستار کژ چرا بستی

سخت مستست چشم تو امروز

دوش گویی که صرف خوردستی

جان مایی و شمع مجلس ما

السلام علیک خوش هستی

باده خوردی و بر فلک رفتی

مست گشتی و بند بشکستی

صورت عقل جمله دلتنگیست

صورت عشق نیست جز مستی

مست گشتی و شیرگیر شدی

بر سر شیر مست بنشستی

باده کهنه پیر راه تو بود

رو که از چرخ پیر وارستی

ساقی انصاف حق به دست توست

که جز آن شراب نپرستی

عقل ما برده‌ای ولیک این بار

آن چنان بر که بازنفرستی