گنجور

 
مولانا

گرچه تو نیم شب رسیدستی

صبح عشاق را کلیدستی

ناپدیدی چو جان در این عالم

در جهان دلم پدیدستی

همه شب جان تو را شود قربان

ز آن که تو بامداد عیدستی

ز آدمی چون پری رمیدم من

تا ز من ای پری رمیدستی

در مزیدم چو دولت منصور

چون مرا تو ابایزیدستی

ای بسا نازکان و خامان را

چون من سوخته پزیدستی

شمس تبریز سرمه دیگر

در دو دیده خرد کشیدستی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۱۵۲ به خوانش زهرا بهمنی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم