گنجور

 
سنایی

مبر این زندگی به صدرِ سعیر

هم بدینجاش واگذار و بمیر

زنده آنجایگه مبر تن خویش

آب حیوان مده به دشمن خویش

حرب قائم شده میان دو تن

چه دهی تیغ خویش زی دشمن

که چو چشم اجل فراز کند

پس از آن عقل چشم باز کند

تا ببینی نهان عالم را

تا ببینی جهان آدم را

تا ببینی یکی به چشم عیان

چیزها را چنانکه هست چنان

تو هنوز از جهان چه دیدستی

زین جهان نام او شنیدستی

غافلی از جهان و از کارش

نازموده به فعل کردارش

تو چو داماد و عقبی است عروس

سوی دنیی نگه مکن به فسوس

ترسم این غفلت از همه مقصود

باز دارد ترا گه موعود

پیش سلطان به پاسبان منگر

نظرِ شاه مر ترا بهتر

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]