گنجور

 
مولانا

شبی که دررسد از عشق پیک بیداری

بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری

ستاره سجده کند ماه و زهره حال آرد

رها کن خرد و عقل سیر و رهواری

زهی شبی که چنان نجم در طلوع آید

به روز روشن بدهد صفات ستاری

ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان

کسی ندید چنین بی‌هشی و هشیاری

تو خواه برجه و خواهی فروجه این نبود

کی زهره دارد با آفتاب سیاری

طمع مدار که امشب بر تو آید خواب

که برنشست به سیران خدیو بیداری