گنجور

 
مولانا

رقصان شو ای قراضه کز اصل اصل کانی

جویای هر چه هستی می‌دانک عین آنی

خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد

آن به که رقص آری دامن همی‌کشانی

روزی کنار گیری ای ذره آفتابی

سر بر برش نهاده این نکته را بدانی

پیش آردت شرابی کای ذره درکش این را

خوردی و محو گشتی در آفتاب جانی

شد ذره آفتابی از خوردن شرابی

در دولت تجلی از طعن لن ترانی

ما میوه‌های خامیم در تاب آفتابت

رقصی کنیم رقصی زیرا تو می‌پزانی

احسنت ای پزیدن شاباش ای مزیدن

از آفتاب جانی کو را نبود ثانی

مخدوم شمس دینم شاهنشهی ز تبریز

تسلیم توست جان‌ها ای جان و دل تو دانی