گنجور

 
مولانا

تو چرا جمله نبات و شکری

تو چرا دلبر و شیرین نظری

تو چرا همچو گل خندانی

تو چرا تازه چو شاخ شجری

تو به یک خنده چرا راه زنی

تو به یک غمزه چرا عقل بری

تو چرا صاف چو صحن فلکی

تو چرا چست چو قرص قمری

تو چرا بی‌بنه چون دریایی

تو چرا روشن و خوش چون گهری

عاقلان را ز چه دیوانه کنی

ای همه پیشه تو فتنه گری

ساکنان را ز چه در رقص آری

ز آدمی و ملک و دیو و پری

تو چرا توبه مردم شکنی

تو چرا پرده مردم بدری

همه دل‌ها چو در اندیشه توست

تو کجایی به چه اندیشه دری

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
خاقانی

یک زبان داری و صد عشوه‌گری

من و صد جان ز پی عشوه خری

از جگر خوردن توبه نکنی

زانکه پرورده به خون جگری

زهره داری تو ز بیم دل خویش

[...]

عطار

دوش سرمست به وقت سحری

می‌شدم تا به بر سیم‌بری

تیز کرده سر دندان که مگر

بربایم ز لب او شکری

چون ربودم شکری از لب او

[...]

مولانا

ای خیالی که به دل می‌گذری

نی خیالی نی پری نی بشری

اثر پای تو را می‌جویم

نه زمین و نه فلک می‌سپری

گر ز تو باخبران بی‌خبرند

[...]

حکیم نزاری

هیچت افتد که به ما بر گذری

وز سرِ لطف به ما در نگری

می توانی که دلم دریابی

بهترک زین غم کارم بخوری

چند خاموش توان بود و حمول

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه