گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

بکشید یار گوشم که تو امشب آن مایی

صنما بلی ولیکن تو نشان بده کجایی

چو رها کنی بهانه بدهی نشان خانه

به سر و دو دیده آیم که تو کان کیمیایی

و اگر به حیله کوشی دغل و دغا فروشی

ز فلک ستاره دزدی ز خرد کله ربایی

شب من نشان مویت سحرم نشان رویت

قمر از فلک درافتد چو نقاب برگشایی

صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو

به جهان کی دید صیدی که بترسد از رهایی

صنما هوای ما کن طلب رضای ما کن

که ز بحر و کان شنیدم که تو معدن عطایی

همگی وبالم از تو به خدا بنالم از تو

بنشان تکبرش را تو خدا به کبریایی

ره خواب من چو بستی بمبند راه مستی

ز همه جدام کردی مده از خودم جدایی

مه و مهر یار ما شد به امید تو خدا شد

که زهی امید زفتی که زند در خدایی

همه مال و دل بداده سر کیسه برگشاده

به امید کیسه تو که خلاصه وفایی

همه را دکان شکسته ره خواب و خور ببسته

به امید آن نشسته که ز گوشه‌ای درآیی

به امید کس چه باشی که توی امید عالم

تو به گوش می چه باشی که توی می عطایی

به درون توست یوسف چه روی به مصر هرزه

تو درآ درون پرده بنگر چه خوش لقایی

به درون توست مطرب چه دهی کمر به مطرب

نه کم است تن ز نایی نه کم است جان ز نایی