گنجور

 
مولانا

آن شمع چو شد طرب فزایی

پروانه دلان به رقص آیی

چون جان برسد نه تن بجنبد

جان آمد از لحد برآیی

چون بانگ سماع در که افتاد

ای کوه گران کم از صدایی

کاین باد بهار می‌رساند

رقصانی شاخ را صلایی

در ذره کجا قرار ماند

خورشید به رقص در سمایی

هم آتش و دود گشته پیچان

از آتش روی جان فزایی

ماهی صنما ز روح بی‌جسم

شوخی شکری یکی بلایی

گه کوته و گه دراز گشتیم

با سایه صورت همایی

هم بر لب دوست مست گشتیم

نالان شده مست همچو نایی

بر باد سوار همچو کاهیم

اندر جولان ز کهربایی

چون پشه ز خون خویش مستیم

وز دیگ جگر دلا ابایی

اندر خلوت به هوی هویی

در جمعیت به های هایی

در صورت بنده کمینیم

در سر صفت یکی خدایی

این داد خدیو شمس تبریز

بی کبر ولیک کبریایی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصرخسرو

ای غره شده به پادشائی

بهتر بنگر که خود کجائی

آن کس که به بند بسته باشد

هرگز که دهدش پادشائی؟

تو سوی خرد ز بندگانی

[...]

سنایی

ای جان و جهان من کجایی

آخر بر من چرا نیایی

ای قبلهٔ حسن و گنج خوبی

تا کی بود از تو بیوفایی

خورشید نهان شود ز گردون

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
انوری

با خاک در تو آشنایی

خوشتر ز هزار پادشایی

دیده رخ راز مه ببیند

بر عارض تو ز روشنایی

از نکتهٔ طوطی لب تو

[...]

سید حسن غزنوی

ای مونس جان من کجائی

از دیده من چرا جدائی

چون دل دهدت که هر زمانی

صد باره به نزد من نیائی

در دل شغب و دغا چه داری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه