گنجور

 
مولانا

بشنیده بدم که جان جانی

آنی و هزار همچنانی

از خلق نشان تو شنیدم

کفو تو نبود آن نشانی

الحمد شدم ز حمد گفتن

تا بوک بدان لبم بخوانی

جان دید کسی بدین لطیفی

کس دید روان بدین روانی

ای قوت قلوب همچو معنی

وی صورت تو به از معانی

ای گشته ز لامکان حقایق

از لذت کان تو مکانی

ای شاه و وزیر را سعادت

وی عالم پیر را جوانی

آن جان که از این جهان جهان بود

کردیش تو باز این جهانی

جانی چو تو باشد این جهان را

باقی بود این جهان فانی

جان چرب زبان توست اما

نبود به لسان تو لسانی