گنجور

 
مولانا

قد اشرقت الدنیا من نور حمیانا

البدر غدا ساقی و الکأس ثریانا

الصبوه ایمانی و الخلوه بستانی

و المشجر ندمانی و الورد محیانا

من کان له عشق فالمجلس مثواه

من کان له عقل ایاه و ایانا

من ضاق به دار او اعطشه نار

تهدیه الی عین یسترجع ریانا

من لیس له عین یستبصر عن غیب

فلیأت علی شوق فی خدمه مولانا

یا دهر سوی صدر شمس الحق تبریز

هل ابصر فی الدنیا انسانک انسانا

طوبی لک یا مهدی قد ذبت من الجهد

اعرضت عن الصوره کی تدرک معنانا

من کان له هم یفنیه و یردیه

فلیشرب و لیسکر من قهوه مولانا

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۶۷ به خوانش پزی ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جامی

عمری ز رخت بودم با خاطر خوش جانا

ودعت و اودعت فی قلبی اشجانا

دام سر زلفت را گر خیال بود دانه

صید تو شود دانم صد مرغ دل دانا

شد در قدح صهبا عکسی ز رخت پیدا

[...]

مشتاق اصفهانی

جانی و به کنه تو کسی پی نبرد جانا

چه عامی و چه عارف چه جاهل و چه دانا

ظاهر نگرد عامی ز آن روی به دام افتد

از طره و دستار و دراعه مولانا

من شکوه ز بیدادت هرگز نکنم لیکن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه