گنجور

 
مشتاق اصفهانی

جانی و به کنه تو کسی پی نبرد جانا

چه عامی و چه عارف چه جاهل و چه دانا

ظاهر نگرد عامی ز آن روی به دام افتد

از طره و دستار و دراعه مولانا

من شکوه ز بیدادت هرگز نکنم لیکن

بر بنده روا نبود جور این همه سلطانا

نائی به سرم هرگز میرم که پس از مردن

شاید گذر اندازی بر خاک من احیانا

از حال دلم خاموش دور از تو دلی دارم

از خون جگر خط‌ها بر صفحه رو خوانا

از هجر و وصال تست گه مرده و گه زنده

مشتاق به غیر از جان گوید چه ترا جانا

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
مولانا

قد اشرقت الدنیا من نور حمیانا

البدر غدا ساقی و الکأس ثریانا

الصبوه ایمانی و الخلوه بستانی

و المشجر ندمانی و الورد محیانا

من کان له عشق فالمجلس مثواه

[...]

جامی

عمری ز رخت بودم با خاطر خوش جانا

ودعت و اودعت فی قلبی اشجانا

دام سر زلفت را گر خیال بود دانه

صید تو شود دانم صد مرغ دل دانا

شد در قدح صهبا عکسی ز رخت پیدا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه