گنجور

 
مشتاق اصفهانی

جانی و به کنه تو کسی پی نبرد جانا

چه عامی و چه عارف چه جاهل و چه دانا

ظاهر نگرد عامی ز آن روی به دام افتد

از طره و دستار و دراعه مولانا

من شکوه ز بیدادت هرگز نکنم لیکن

بر بنده روا نبود جور این همه سلطانا

نائی به سرم هرگز میرم که پس از مردن

شاید گذر اندازی بر خاک من احیانا

از حال دلم خاموش دور از تو دلی دارم

از خون جگر خط‌ها بر صفحه رو خوانا

از هجر و وصال تست گه مرده و گه زنده

مشتاق به غیر از جان گوید چه ترا جانا