گنجور

 
مولانا

ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی

گر دلشده‌ای چند پی نان و کبابی

آتش خور در عشق به مانند شترمرغ

اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی

لقمه دهدت تا کند او لقمه خویشت

این چرخ فریبنده و این برق سحابی

هین لقمه مخور لقمه مشو آتش او را

بی‌لقمه او در دل و جان رزق بیابی

آن وقت که از ناف همی‌خورد تنت خون

نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی

آن ماهی چه خورده‌ست که او لقمه ما شد

در چشم نیاید خورش مردم آبی

از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا

زان راه شود فربه و زان ماه خضابی

گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی

چون سنبله شد دانه در این روز خرابی

آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت

من مردم و زنده شدم از داد ثوابی

خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی

نظاره سرسبزی اموات ترابی

ماییم که پوسیده و ریزیده خاکیم

امروز چو سرویم سرافراز و خطابی

بی‌حرف سخن گوی که تا خصم نگوید

کاین گفت کسان است و سخن‌های کتابی