گنجور

 
مولانا

امروز سماع است و شراب است و صراحی

یک ساقی بدمست یکی جمع مباحی

زان جنس مباحی که از آن سوی وجود است

نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی

روحی است مباحی که از آن روح چشیده‌ست

کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی

در پیش چنین فتنه و در دست چنین می

یا رب چه شود جان مسلمان صلاحی

زین باده کسی را جگر تشنه خنک شد

کو خون جگر ریخت در این ره به سفاحی

جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی

ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی

این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست

اسپید ز نور است نه کافور رباحی

شمعی است برافروخته وز عرش گذشته

پروانه او سینه دل‌های فلاحی

سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات

پران شده جان‌ها و روان‌ها ز نواحی

این حلقه مستان خرابات خراب است

دور از لب و دندان تو ای خواجه صاحی

شاباش زهی حال که از حال رهیدیت

شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی

با خود ملک الموت بگوید هله واگرد

کاین جا نکند هیچ سلاح تو سلاحی

ما را خبری نی که خبر نیز چه باشد

خود مغفرت این باشد و آمرزش ماحی

از غیب شنو نعره مستان و خمش کن

یک غلغله پاک ز آواز صیاحی

ور نه بدو نان بنده دونان و خسان باش

می‌خور پی سه نان ز سنان زخم رماحی

فارس شده شمس الحق تبریز همیشه

بر شمس شموس و نکند شمس جماحی