گنجور

 
عرفی

ای همه عین تو و پاک از همه

نقد وجود از تو و خاک از همه

چشمه هستی دو عالم تویی

من که انا الحق زنم، آن هم تویی

نغمه طراز چمن وحدت است

زیور شبه تو محالیت است

ذات تو مفتون اثر های تو

علم تو حیران تماشای تو

صورت از آوازه جود تو مست

معنی از اوصاف تو کوتاه دست

از تو بود روز و شب الفت گرای

عنبر وکافور مهم دوش سای

عطر بهار از تو معنبر اساس

شاهد باغ از تو معطر لباس

طبع تحمل ز تو آرام گیر

گوش تغافل ز تو زیبق پذیر

عقل ببازاز تو کاسد متاع

عشق ببزم تو پریشان سماع

نرگس شهلای ز جام تو مست

طرف کله زان برعونت شکست

دست بلا از تو گراید بخون

روی حیا از تو بود لاله گون

شاهد ایمان ز تو بس رو سفید

کفر سیه رو ، زتو مست امید

کیسه بری را بطمع داده

خشک لبی را بورع داده

سینه حصار غم دل کرده

میکشدم عقل و بحل کرده

رهبر کوی تو عبودیت است

تاج صفات تو الوهیت است

بودی اگر همچو تویی در وجود

پیش تو بردی بعبادت سجود

حسن عبودیت مشتی خیال

کز چه شما رد بدر ذوالجلال

یا قدری مایه از زندگی

یا بشان چاشنی بندگی

وه که بر این طایفه ناتمام

لطف حلال است و سیاست حرام

کون و مکان طی کن و بگذار حلم

باز بر اسباب عمل را بعلم

زرد کن این نه چمن تازه را

سرد کن آهنگ شش آواز را

هفت نذر و از طیران باز دار

مرغ اثر شان عدم آواز دار

سنگ بر این شیشه سیماب زن

شمع شفق شعشعه در آب زن

دشنه بهرام بر آر از غلاف

سینه دستور فلک بر شکاف

انجمن دهر بروب از صبا

دست سقق نیز بشوی از ضیا

آینه صبح فرو بر بشام

این قدح شیر بر افکن ز بام

شمع مسیحا بره باده نه

مهر فنا بر لب ایجاد نه

برگ اجابت ز دعا واستان

رایحه گل ز صبا واستان

جلوه معنی ز صور باز گیر

در ره وحدت روشن باز گیر

تا کند این زمزمه هر مشت خس

کی تو سزاوار بهشتی و بس

مستی وکیفیت مستی توئی

مستی و اندازه هستی توئی

در حرم راز تو محرم تو بس

جلوه بخود کن که تو را هم تو بس

ما همه لب تشنه فرمان تو

برگ رضا بسته ز بستان تو

شاد نشینان ملول توایم

نامزد رد و قبول توایم

زهر غم و شهد طرب نعمت است

هر چه دهی مایه صد منت است

منت جاوید تو برهان ما

نور تو در سینه ایمان ما

سینه عرفی حرم راز توست

کبک دلش زخمی شهباز توست

مرهمش از زخم کهن دور باد

درد پذیرنده ناسور باد