گنجور

 
صوفی محمد هروی

این سخنان خادمه چون باز گفت

چهره او چو گل احمر شکفت

خادمه را خواست بسی عذر، نیک

او به تمنای رخ یار لیک

روی نهاد او به کف پای این

شاد شد او زین خبر نازنین

گفت ایا سرو قد نوجوان

از من دلداده سلامی بخوان

بنده نوازی کنیم بی عدد

گر بکنی شاد دلم را ز خود

منت و صد شکر تو بر جان من

ای بت شیرین لب خندان من

ای لب تو آرزوی جان مرا

چاک کنم در غم تو جامه را

گرچه مرا سوخت غمت همچو عود

هجر به امید تو آسان نمود

هر چه به یاد تو مرا آن خوش است

گر همه آن دوزخ پر آتش است

درد تو بهتر ز دوایی دگر

نیست مرا جز تو هوایی دگر

عشق تو خوشتر ز همه کاینات

لعل تو سرچشمه آب حیات

ای بت عیار به من رخ نما

من به امید تو کشیدم بلا

نیست مرا طاقت صبر و قرار

باز رهان زودترم ز انتظار

صبر من و مهر تو شد ناپدید

عشق چنین در همه عالم که دید

خادمه بر گوی دگر بار تو

این سخنانم بر دلدار تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode