گنجور

 
مولانا

ای گشته دلت چو سنگ خاره

با خاره و سنگ چیست چاره

با خاره چه چاره شیشه‌ها را

جز آنک شوند پاره پاره

زان می‌خندی چو صبح صادق

تا پیش تو جان دهد ستاره

تا عشق کنار خویش بگشاد

اندیشه گریخت بر کناره

چون صبر بدید آن هزیمت

او نیز بجست یک سواره

شد صبر و خرد بماند سودا

می‌گرید و می‌کند حراره

خلقی ز جدایی عصیرت

بر راه فتاده چون عصاره

هر چند شده‌ست خون جگرشان

چستند در این ره و چه کاره

بیگانه شدیم بهر این کار

با عقل و دل هزارکاره

العشق حقیقه الاماره

و الشعر طباله الاماره

احذر فامیرنا مغیر

کل سحر لدیه غاره

اترک هذا وصف فراقا

تنشق لهوله العباره

بگریخت امام ای مؤذن

خاموش فرورو از مناره

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۳۵۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سوزنی سمرقندی

هان ای کل تا زدم مزن لاف

ای تو بره ریش . . . غراره

در سبلت و ریش خویش بنگر

هست از در عبرت و نظاره

جولاهه کار مانده گوئی

[...]

عطار

چون کشته شدم هزار باره

بر من به چه می‌کشی کناره

از کشتن کشته‌ای چه خیزد

کشته که کشد هزار باره

حاجت نبود به تیغ کشتن

[...]

مولانا

آمد مه و لشکر ستاره

خورشید گریخت یک سواره

آن مه که ز روز و شب برون است

کو چشم که تا کند نظاره

چشمی که مناره را نبیند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه