گنجور

 
مجد همگر

دوش چو کرد آسمان افسر زر ز سر یله

ساخت ز ماه و اختران یاره و عقد و مرسله

شکل فلک خراش شد مهر چو دانه آس شد

عقده راس داس شد از پی کشت سنبله

طرف جیبن نمود ماه از طرف بساط شاه

آمده با قبول و جاه از قبل مقابله

زهره چو شیر خشمگین کرده به مکمنی کمین

بر دم تیغ آهنین داده صقال مصقله

شاه فلک ز بارگه کرده نشاط خوابگه

بر دربارگه سپه ساخته شمع و مشعله

شیر سپهر پنجمین شیر سپهر کرده زین

چهره چو شیر تابه کین با که کند مجادله

از پی فال مشتری انجم سعد مشتری

او ز شراع ششدری با همه در مقابله

نرگس نرگس آسمان سفته به تیر غمزگان

سنبل هندویش جهان رفته به سایه کله

آن زمیان انس و جان برده هزار کاروان

وین ز نشاط انس و جان رفته هزار قافله

هست طراز یاسمین لاله لولو آفرین

کرده لبش چو انگبین تعبیه در شکر وله

از سر زلف خود شکن وز گهر سرشک من

بافته جیب و پیرهن ساخته گوی انگله

من ز غمش چو بی هشان بر رخم از هوان نشان

تن ز دو چشم خونفشان غرقه در آب و آبله

او چو پری ز دلبری کرده مرا ز دل بری

خسته دل من آن پری بسته به بند و سلسله

ای بت خلخ چگل از تو بت تبت خجل

نزد تو وزن جان و دل یک جو و نیم خردله

مشعله بر فروختی رخت خرد بسوختی

بر فلکی فروختی شهر نشور و مشغله

کرده به عالمی روان حسن نو تو کاروان

وز در خسرو جهان یافته زاد وراحله

مالک مملکت ستان بارگهش در امان

حکم به عدل تو امان کرده چه خوش معامله

ای گه گیر رخش تو خنجر نور بخش تو

گشته بگام رخش تو سقف زمین و مرحله

تا به مذاق انس و جان بدهد وناورد جهان

نکهت گل به گلستان لذت مل بر آمله

ملک بقا گشاده ای خوان عطا نهاده ای

طعم طمع تو داده ای بیش ز قدر حوصله

طبع تو پادشاه خور مل به کفت به جام زر

دلبر گلرخت به بر بی غم و رنج و غائله

خیل تو از حد خزر تا به حدود کاشغر

ملک تو از در شعر تا به در مباهله

دخل مر کبت عیان در حد مصر و قیروان

شغل او امرت روان تا به برون و داخله

چار فلک ز شش کران هفت مدار آسمان

حکم ترا بداده جان قدرت فکر فاعله