گنجور

 
مولانا

ای دیده من جمال خود اندر جمال تو

آیینه گشته‌ام همه بهر خیال تو

و این طرفه‌تر که چشم نخسپد ز شوق تو

گرمابه رفته هر سحری از وصال تو

خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی

آبستن است لیک ز نور جلال تو

آبستن است نه مهه کی باشدش قرار

او را خبر کجاست ز رنج و ملال تو

ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو

بادا به بی‌مرادی خونم حلال تو

سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال

افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو

گر از عدم هزار جهان نو شود دگر

بر صفحه جمال تو باشد چو خال تو

از بس که غرقه‌ام چو مگس در حلاوتت

پروا نباشدم به نظر در خصال تو

در پیش شمس خسرو تبریز ای فلک

می‌باش در سجود که این شد کمال تو

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۲۳۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ادیب صابر

آراسته است روی جمال از جمال تو

بر بسته باد چشم کمال از جلال تو

مولانا

ای صد هزار رحمت نوبر جمال تو

نیکوست حال ما که نکو باد حال تو

ابن یمین

ای ماه آسمان لطافت جمال تو

ترسم همیشه بر تو ز عین الکمال تو

همچون سواد چشم و سوید ای دل مرا

نور و سرور دیده و دل داد خال تو

از بسکه با تو راست دلم گر چه کج بود

[...]

حافظ

ای آفتاب آینه دار جمال تو

مشک سیاه مجمره گردان خال تو

صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود

کـ‌این گوشه نیست درخور خیل خیال تو

در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن

[...]

جامی

زینسان که خو گرفت دلم با وصال تو

وای من آن زمان که نبینم جمال تو

مردم ز فرقت تو کجا رفت آنکه من

هر لحظه دیدمی رخ فرخنده فال تو

بینم جهان به روی تو روی تو گوییا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه