گنجور

 
جامی

زینسان که خو گرفت دلم با وصال تو

وای من آن زمان که نبینم جمال تو

مردم ز فرقت تو کجا رفت آنکه من

هر لحظه دیدمی رخ فرخنده فال تو

بینم جهان به روی تو روی تو گوییا

چشم من است و مردمک چشم خال تو

شد سایه ها ز پرتو روی تو جمله نور

ای آفتاب حسن مبادا زوال تو

تا رفته ای چو خواب خوش از چشم اشکبار

حقا که نیست در نظرم جز خیال تو

دارم سری نهاده به راهت که مست ناز

ناگاه دررسی و شود پایمال تو

جامی چه حاجت است به گفتن چو زد رقم

بر لوح چهره کلک مژه وصف حال تو