گنجور

 
جامی

زینسان که خو گرفت دلم با وصال تو

وای من آن زمان که نبینم جمال تو

مردم ز فرقت تو کجا رفت آنکه من

هر لحظه دیدمی رخ فرخنده فال تو

بینم جهان به روی تو روی تو گوییا

چشم من است و مردمک چشم خال تو

شد سایه ها ز پرتو روی تو جمله نور

ای آفتاب حسن مبادا زوال تو

تا رفته ای چو خواب خوش از چشم اشکبار

حقا که نیست در نظرم جز خیال تو

دارم سری نهاده به راهت که مست ناز

ناگاه دررسی و شود پایمال تو

جامی چه حاجت است به گفتن چو زد رقم

بر لوح چهره کلک مژه وصف حال تو

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ادیب صابر

آراسته است روی جمال از جمال تو

بر بسته باد چشم کمال از جلال تو

مولانا

ای دیده من جمال خود اندر جمال تو

آیینه گشته‌ام همه بهر خیال تو

و این طرفه‌تر که چشم نخسپد ز شوق تو

گرمابه رفته هر سحری از وصال تو

خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
ابن یمین

ای ماه آسمان لطافت جمال تو

ترسم همیشه بر تو ز عین الکمال تو

همچون سواد چشم و سوید ای دل مرا

نور و سرور دیده و دل داد خال تو

از بسکه با تو راست دلم گر چه کج بود

[...]

حافظ

ای آفتاب آینه دار جمال تو

مشک سیاه مجمره گردان خال تو

صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود

کـ‌این گوشه نیست درخور خیل خیال تو

در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن

[...]

اسیری لاهیجی

تا جان ماست مونس خیل خیال تو

بودم همیشه مست شراب وصال تو

کردیم پاک آینه دل ز زنگ غیر

تا رو در آینه بنماید جمال تو

رخسار تو بحسن و جمالست بی نظیر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه