گنجور

 
مولانا

تو جام عشق را بستان و می‌رو

همان معشوق را می‌دان و می‌رو

شرابی باش بی‌ خاشاکِ صورت

لطیف و صاف همچون جان و می‌رو

یکی دیدار او صد جان به ارزد

بده جان و بخر ارزان و می‌رو

چو دیدی آن چنان سیمین‌بری را

بده سیم و بنه همیان و می‌رو

اگر عالم شود گریان تو را چه؟

نظر کن در مه خندان و می‌رو

اگر گویند زرّاقی و خالی

بگو هستم دوصد چندان و می‌رو

کلوخی بر لب خود مال با خلق

شکر را گیر در دندان و می‌رو

بگو: " آن مه مرا باقی شما را

نه سر خواهیم و نی سامان" و می‌رو

کی است آن مه خداوند شمس تبریز

درآ در ظل آن سلطان و می‌رو

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سیف فرغانی

دلا با عشق کن پیمان و می رو

قدم در نه درین میدان و می رو

درین کو خفتگان ره نوردند

درآ در زمزه ایشان و می رو

دل اندر بند جان جانان نیابی

[...]

کوهی

دلا از خویش شو پنهان و میرو

درون دیده چون انسان و میرو

برآور سر ز خاک جمله ذرات

چو خورشید فلک تابان و میرو

چو آن یار سبک روح مجرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه