گنجور

 
مولانا

تو جام عشق را بستان و می‌رو

همان معشوق را می‌دان و می‌رو

شرابی باش بی‌ خاشاکِ صورت

لطیف و صاف همچون جان و می‌رو

یکی دیدار او صد جان به ارزد

بده جان و بخر ارزان و می‌رو

چو دیدی آن چنان سیمین‌بری را

بده سیم و بنه همیان و می‌رو

اگر عالم شود گریان تو را چه؟

نظر کن در مه خندان و می‌رو

اگر گویند زرّاقی و خالی

بگو هستم دوصد چندان و می‌رو

کلوخی بر لب خود مال با خلق

شکر را گیر در دندان و می‌رو

بگو: " آن مه مرا باقی شما را

نه سر خواهیم و نی سامان" و می‌رو

کی است آن مه خداوند شمس تبریز

درآ در ظل آن سلطان و می‌رو