تو جام عشق را بستان و میرو
همان معشوق را میدان و میرو
شرابی باش بی خاشاکِ صورت
لطیف و صاف همچون جان و میرو
یکی دیدار او صد جان به ارزد
بده جان و بخر ارزان و میرو
چو دیدی آن چنان سیمینبری را
بده سیم و بنه همیان و میرو
اگر عالم شود گریان تو را چه؟
نظر کن در مه خندان و میرو
اگر گویند زرّاقی و خالی
بگو هستم دوصد چندان و میرو
کلوخی بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و میرو
بگو: " آن مه مرا باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان" و میرو
کی است آن مه خداوند شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و میرو