گنجور

 
سیف فرغانی

دلا با عشق کن پیمان و می رو

قدم در نه درین میدان و می رو

درین کو خفتگان ره نوردند

درآ در زمزه ایشان و می رو

دل اندر بند جان جانان نیابی

زجان برگیر دل ای جان و می رو

ترا آن دوست می خواند بر خود

تو نیز آن دوست را می خوان و می رو

بدل هشیار باش و اندرین راه

مکن اندیشه چون مستان و می رو

چو در راه آمدی از هستی خود

سری در هر قدم می مان و می رو

اگر چه نفس تو اسبیست سرکش

درین ره چون خرش می ران و می رو

برو گر دست یابی برنشینش

ولی پایی همی جنبان و می رو

وگر در ره بزادت حاجت افتد

از آب روی خود کن نان ومی رو

بره تنها رود ره گم کند مرد

درآ در خیل درویشان و می رو

تو همچون قطره ای، خاکت خوهد خورد

مبر از صحبت یاران و می رو

اگر در ره بجیحونی رسیدی

درو پیوند چون باران و می رو

چو جیحونت به دریایی رسانید

قدم بر آب نه آسان و می رو

از آن پس گر خوهی چون ابر دربار

همی کش بر هوا دامان و می رو

بفر سایه خود همچو خورشید

گهر می پرور اندر کان و می رو

هم از خود می شنو علمی که می گفت

خضر با موسی عمران و می رو

مدان این راه (را) پایان و می پوی

مجوی این درد را درمان و می رو

جهان ای سیف فرغانی خرابست

منه رخت اندرین ویران و می رو