دلا با عشق کن پیمان و می رو
قدم در نه درین میدان و می رو
درین کو خفتگان ره نوردند
درآ در زمزه ایشان و می رو
دل اندر بند جان جانان نیابی
زجان برگیر دل ای جان و می رو
ترا آن دوست می خواند بر خود
تو نیز آن دوست را می خوان و می رو
بدل هشیار باش و اندرین راه
مکن اندیشه چون مستان و می رو
چو در راه آمدی از هستی خود
سری در هر قدم می مان و می رو
اگر چه نفس تو اسبیست سرکش
درین ره چون خرش می ران و می رو
برو گر دست یابی برنشینش
ولی پایی همی جنبان و می رو
وگر در ره بزادت حاجت افتد
از آب روی خود کن نان ومی رو
بره تنها رود ره گم کند مرد
درآ در خیل درویشان و می رو
تو همچون قطره ای، خاکت خوهد خورد
مبر از صحبت یاران و می رو
اگر در ره بجیحونی رسیدی
درو پیوند چون باران و می رو
چو جیحونت به دریایی رسانید
قدم بر آب نه آسان و می رو
از آن پس گر خوهی چون ابر دربار
همی کش بر هوا دامان و می رو
بفر سایه خود همچو خورشید
گهر می پرور اندر کان و می رو
هم از خود می شنو علمی که می گفت
خضر با موسی عمران و می رو
مدان این راه (را) پایان و می پوی
مجوی این درد را درمان و می رو
جهان ای سیف فرغانی خرابست
منه رخت اندرین ویران و می رو
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
تو جام عشق را بستان و میرو
همان معشوق را میدان و میرو
شرابی باش بیخاشاک صورت
لطیف و صاف همچون جان و میرو
یکی دیدار او صد جان به ارزد
[...]
دلا از خویش شو پنهان و میرو
درون دیده چون انسان و میرو
برآور سر ز خاک جمله ذرات
چو خورشید فلک تابان و میرو
چو آن یار سبک روح مجرد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.