گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

به صلح آمد آن ترک تند عربده کن

گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن

سؤال کردم از چرخ و گردش کژ او

گزید لب که رها کن حدیث بی‌سر و بن

بگفتمش که چرا می‌کند چنین گردش

بگفت هیزم تر نیست بی‌صداع دتن

بگفتمش خبر نو شنیده‌ای او گفت

حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن

بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا

اگر تو واقف رازی بیا و شرح بکن

نه چشم تنگ خسیسم ولیک ره تنگ است

ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن