گنجور

 
مولانا

روز است ای دو دیده در روزنم نظر کن

تو اصل آفتابی چون آمدی سحر کن

بردار طالبان را وز هفت بحر بگذر

منگر به گاو و ماهی وز صد چنین گذر کن

پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بالا

وین خانه کهن را بی‌زیر و بی‌زبر کن

عالم فناست جمله در یک دمش بقا کن

ماری است زهر دارد تو زهر او شکر کن

هر سو که خشک بینی تو چشمه‌ای روان کن

هر جا که سنگ بینی از عکس خود گهر کن

اندر قفای عاشق هر سو که خصم بینی

او را به زخم سیلی اندر زمان به درکن

تا چند عذر گویی کورند و می‌نبینند

گر کورشان نخواهی در دیده شان نظر کن

خواهی که پرده‌هاشان در دیده‌ها نباشد

فرما تو پردگی را کز پرده‌ها عبر کن

فرمان تو راست مطلق با جمع در میان نه

بستم قبای عطلت هم چاره کمر کن

ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز

چون ماه نو نزارم رویم تو در قمر کن