گنجور

 
مولانا

ای زیان و ای زیان و ای زیان

هوشیاری در میان مستیان

گر بیاید هوشیاری راه نیست

ور بیاید مست گیر اندرکشان

گر خماری باده خواهی اندرآ

نان پرستی رو که این جا نیست نان

آنک او نان را بت خود کرده است

کی درآید در میان این بتان

ور درآید چادر اندر رو کشند

تا نبیند رویشان آن قلتبان

سیمبر خواهیم و زیبا همچو خویش

سیم نستانیم پیدا و نهان

آنک او خوبی به سیم و زر فروخت

روسپی باشد نه حوران جنان

تا نگردی پاک دل چون جبرئیل

گرچه گنجی درنگنجی در جهان

چشم خود را شسته عارف بیست سال

مشک مشک آورده از اشک روان

معتمد شو تا درآیی در حرم

اولا بربند از گفتن دهان

شمس تبریزی گشاید راه شرق

چون شوی بسته دهان و رازدان