گنجور

 
مولانا

می بده ای ساقی آخرزمان

ای ربوده عقل‌های مردمان

خاکیان زین باده بر گردون زدند

ای می تو نردبان آسمان

بشکن از باده در زندان غم

وارهان جان را ز زندان غمان

تن به سان ریسمان بگداخته

جان معلق می‌زند بر ریسمان

ترک ساقی گشت در ده کس نماند

گرگ ماند و گوسفند و ترکمان

چون رسید این جا گمانم مست شد

دل گرفته خوش بغل‌های گمان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode