گنجور

 
مولانا

می بده ای ساقی آخرزمان

ای ربوده عقل‌های مردمان

خاکیان زین باده بر گردون زدند

ای می تو نردبان آسمان

بشکن از باده در زندان غم

وارهان جان را ز زندان غمان

تن به سان ریسمان بگداخته

جان معلق می‌زند بر ریسمان

ترک ساقی گشت در ده کس نماند

گرگ ماند و گوسفند و ترکمان

چون رسید این جا گمانم مست شد

دل گرفته خوش بغل‌های گمان

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۰۰۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
وطواط

ای بطلعت همچو ماه آسمان

از تو روشن هم زمین و هم زمان

همچو ماه آسمانی و ز غمت

من نمی دانم زمین از آسمان

از برای کشتن من گشته اند

[...]

قاسم انوار

سخت ترسیدم ز چوب بی امان

زهر خوردم تا بمیرم در زمان

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه