گنجور

 
مولانا

اگر چه ما نه خروس و نه ماکیان داریم

ز بیضه سر کن و بنگر که ما کیان داریم

به آفتاب حقایق به هر سحر گوییم

تو جمله جانی و ما از تو نیم جان داریم

گر از صفات تو نتوان نشان نمود ولی

ز بی‌نشانی اوصاف او نشان داریم

دل چو شبنم ما را به بحر بازرسان

که دم به دم ز غریبی دو صد زیان داریم

چو یوسف از کف گرگان دریده پیرهنم

ولی ز همت یعقوب پاسبان داریم

به دام تو که همه دام‌ها زبون ویند

که هر قدم ز قدم دام امتحان داریم

ولیک بندگشا هر دم آن کند با ما

که مادر و پدر و عم مگر که آن داریم

بنوش کردن زهر این چه جرات است مگر

ز کان فضل تو تریاق بی‌کران داریم

به خرج کردن این نقد عمر مبتشریم

ز عمربخش مگر عمر جاودان داریم

نگیرد آینه زنگار هیچ اگر گیرد

ز عین زنگ بدان روی دیدمان داریم

یقین بنشکند آن نردبان وگر شکند

ز عین رخنه اشکست نردبان داریم

رهین روز چرایی چو شب کند روزی

مکان بهل که مکانی ز لامکان داریم

بهار حله دریدی ز رشک و زرد شدی

اگر بدیش خبر کاین چنین خزان داریم

دهان پر است و خموشم که تا بگویی تو

کز آن لب شکرینت شکرفشان داریم

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۷۴۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

چو گل به ظاهر اگر خنده در دهان داریم

به دیده خار ز اندیشه خزان داریم

جگر شکاف محیط است چون عصای کلیم

ز آه تیر خدنگی که در کمان داریم

شکسته رنگی ما نامه ای است واکرده

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه