مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴۲

ببسته است پری نهانیی پایم

ز بند اوست که من در میان غوغایم

ز کوه قافم من که غریب اطرافم

به صورتم چو کبوتر به خلق عنقایم

۳

کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل

از آن سپس پر عنقای روح بگشایم

ز آفتاب خرد گرچه پشت من گرم است

برای سایه نشینان چو خیمه برپایم

چو ابن وقت بود دامن پدر گیرد

چه صوفیم که به سودای دی و فردایم

۶

مرا چو پرده درآویختی بر این درگاه

هم از برای برآویختن نمی‌شایم

ز لطف توست که از جغدیم برآوردی

چو طوطیان ز کف تو شکر همی‌خایم

اگر ز جود کف تو به بحر راه برم

تمام گوهر هستی خویش بنمایم

۹

شکار درک نیم من ورای ادراکم

به پای وهم نیم من درازپهنایم

سخن به جای بمان خویش بین کجایی تو

مرا بجوی همان جا که من همان جایم