گنجور

 
مولانا

یار شدم یار شدم با غم تو یار شدم

تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم

گفت مرا چرخ فلک عاجزم از گردش تو

گفتم این نقطه مرا کرد که پرگار شدم

غلغله‌ای می شنوم روز و شب از قبه دل

از روش قبه دل گنبد دوار شدم

تا که فتادم چو صدا ناگه در چنگ غمت

از هوس زخمه تو کم ز یکی تار شدم

دزدد غم گردن خود از حذر سیلی من

زانک من از بیشه جان حیدر کرار شدم

تا که بدیدم قدحش سرده اوباش منم

تا که بدیدم کلهش بی‌دل و دستار شدم

تا که قلندردل من داد می مذهل من

رقص کنان دلق کشان جانب خمار شدم

گفت مرا خواجه فرج صبر رهاند ز حرج

هیچ مگو کز فرج است اینک گرفتار شدم

چرخ بگردید بسی تا که چنین چرخ زدم

یار بنالید بسی تا که در این غار شدم

نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره

در هوس خوبی او جانب گلزار شدم

گاه چو سوسن پی گل شاعر و مداح شدم

گاه چو بلبل به سحر سخره تکرار شدم

زوبع اندیشه شدم صدفن و صدپیشه شدم

کار تو را دید دلم عاقبت از کار شدم