گنجور

 
مولانا

هر کی در او نیست از این عشق رنگ

نزد خدا نیست به جز چوب و سنگ

عشق برآورد ز هر سنگ آب

عشق تراشید ز آیینه زنگ

کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح

عشق بزد آتش در صلح و جنگ

عشق گشاید دهن از بحر دل

هر دو جهان را بخورد چون نهنگ

عشق چو شیرست نه مکر و نه ریو

نیست گهی روبه و گاهی پلنگ

چونک مدد بر مدد آید ز عشق

جان برهد از تن تاریک و تنگ

عشق ز آغاز همه حیرتست

عقل در او خیره و جان گشته دنگ

در تبریزست دلم ای صبا

خدمت ما را برسان بی‌درنگ