گنجور

 
مولانا

توبه سفر گیرد با پای لنگ

صبر فروافتد در چاه تنگ

جز من و ساقی بنماند کسی

چون کند آن چنگ ترنگاترنگ

عقل چو این دید برون جست و رفت

با دل دیوانه که کردست جنگ

صدر خرابات کسی را بود

کو رهد از صدر و ز نام و ز ننگ

هر کی ز اندیشه دلارام ساخت

کشتی برساخت ز پشت نهنگ

و آنک در اندیشه یک جو زر است

او خر پالان بود و پالهنگ

یار منی زود فرو جه ز خر

خر بفروش و برهان بی‌درنگ

کون خری دنب خری گیر و رو

رو که کلیدان نبود  بی  مدنگ

راز مگو پیش خران ای مسیح

باده ستان از کف ساقی شنگ

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۳۳۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مسعود سعد سلمان

تاکیم از چرخ رسد آذرنگ

تا کیم از گونه چون باد رنگ

خاکم کز خلق مرا نیست قدر

آبم کز بخت مرا نیست رنگ

شب همه شب زار بگریم چو شمع

[...]

مولانا

هر کی در او نیست از این عشق رنگ

نزد خدا نیست به جز چوب و سنگ

عشق برآورد ز هر سنگ آب

عشق تراشید ز آیینه زنگ

کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح

[...]

اوحدی

تاچه کشم من؟ که بدین دست تنگ

ساغر می خواهم و آواز چنگ

چون می لعلم بچشانی، کنم

بوسه طلب زان لب یاقوت‌رنگ

عمر چو بادست همی در شباب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه