گنجور

 
مولانا

مست گشتم ز ذوق دشنامش

یا رب آن می به‌ است یا جامش

طرب افزاترست از باده

آن سقط‌های تلخ آشامش

بهر دانه نمی‌روم سوی دام

بلک از عشق محنت دامش

آن مهی که نه شرقی و غربی‌ست

نور بخشد شبش چو ایامش

خاک آدم پر از عقیق چراست‌؟

تا به معدن کشد به ناکامش

گوهر چشم و دل رسول حقست

حلقه گوش ساز پیغامش

تن از آن سر چو جام جان نوشد

هم از آن سر بود سرانجامش

سرد شد نعمت جهان بر دل

پیش حسن ولی انعامش

شیخ هندو به خانقاه آمد

نی تو ترکی درافکن از بامش

کم او گیر و جمله هندوستان

خاص او را بریز بر عامش

طالع هند خود زحل آمد

گرچه بالاست نحس شد نامش

رفت بالا نرست از نحسی

می بد را چه سود از جامش

بد هندو نمودم آینه‌ام

حسد و کینه نیست اعلامش

نفس هندوست و خانقه دل من

از برون نیست جنگ و آرامش

بس که اصل سخن دو رو دارد

یک سپید و دگر سیه فامش