گنجور

 
مولانا

چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر

ببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر

چو روی انور او گشت دیده دیده

مقام دیدن حق یافت دیده‌های بشر

فرشته نعره زنان پیش او چو چاوشان

فلک سجودکنان پیش او به چشم و به سر

به چشم نفس نشد روی ماه او دیدن

که نفس می‌نگشاید به سوی شاه نظر

که لعل آن مه خاصیت زمرد داشت

از آن ببست از او اژدهای نفس به صبر

درخت هر که بدو سر کشید جان نبرد

ز اره‌های فنا و ز زخمه‌های تبر

کنون که ماه نهان شد ز ابر این هجران

ز ابرهای دو دیده فرودوید مطر

ز قطره‌های دو دیده زمین شدی سرسبز

اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر

جگر چو آلت رحمست رحم از او خیزد

از این سبب مدد دیده‌ها بکرد مگر

ز عشق جمله اجزای خانه باخبرند

چو کدخدای بود از جمال شه مخبر

تو طالب خبری کم نشین به بی‌خبران

گروه بی‌خبران را به هیچ سگ مشمر

که جفت مرده تو را مرده شوی گرداند

که شوی مرده بود خود ز مرده شوی بتر

به چشم درد به عیسی نگر اگر نگری

سرک مپیچ بدان چشم و در خرش منگر

چو همنشین شود انگور با خم سرکه

شراب او ترشی شد حریف اوست کبر

به حیله حیله تو سوراخ کن خم ترشی

برون گریز و بو سوی بحر شهد و شکر

کدام بحر خداوند شمس دین به حق

به ذات پاک خدا اوست خسرو اکبر