گنجور

 
مولانا

آب چون پیگار کرد و شد نجس

تا چنان شد کآب را رد کرد حس

حق بِبُردش باز در بحر صواب

تا بِشُستَش از کرم آن آبِ آب

سال دیگر آمد او دامن‌کشان

هی کجا بودی؟ به دریای خوشان

من نجس زینجا شدم پاک آمدم

بستدم خِلعت سوی خاک آمدم

هین بیایید ای پلیدان سوی من

که گرفت از خوی یزدان خوی من

در پذیرم جملهٔ زشتیت را

چون مَلِک پاکی دهم عفریت را

چون شوم آلوده باز آنجا روم

سوی اصلِ اصل پاکیها روم

دلق چرکین بر کَنَم آنجا ز سر

خِلعت پاکم دهد بار دگر

کار او اینست و کار من همین

عالم‌آرایَست ربُ العالمین

گر نبودی این پلیدیهای ما

کی بدی این بارنامه آب را

کیسه‌های زر بدزدید از کسی

می‌رود هر سو که هین کو مفلسی

یا بریزد بر گیاه رُسته‌ای

یا بشوید روی رو ناشسته‌ای

یا بگیرد بر سر او حمال‌وار

کشتیِ بی‌دست و پا را در بحار

صد هزاران دارو اندر وی نهان

زانک هر دارو بروید زو چُنان

جان هر دُری، دل هر دانه‌ای

می‌رود در جو، چو داروخانه‌ای

زو یتیمان زمین را پرورش

بستگان خشک را از وی روش

چون نماند مایه‌اش، تیره شود

هم‌چو ما اندر زمین خیره شود