گنجور

 
مولانا

ای دهندهٔ قوت و تمکین و ثبات

خلق را زین بی‌ثباتی ده نجات

اندر آن کاری که ثابت بودنیست

قایمی ده نفس را که منثنیست

صبرشان بخش و کفهٔ میزان گران

وا رهانشان از فن صورتگران

وز حسودی بازشان خر ای کریم

تا نباشند از حسد دیو رجیم

در نعیم فانی مال و جسد

چون همی‌سوزند عامه از حسد

پادشاهان بین که لشکر می‌کشند

از حسد خویشان خود را می‌کشند

عاشقان لعبتان پر قذر

کرده قصد خون و جان همدگر

ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان

که چه کردند از حسد آن ابلهان

که فنا شد عاشق و معشوق نیز

هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز

پاک الهی که عدم بر هم زند

مر عدم را بر عدم عاشق کند

در دل نه‌دل حسدها سر کند

نیست را هست این چنین مضطر کند

این زنانی کز همه مشفق‌تراند

از حسد دو ضره خود را می‌خورند

تا که مردانی که خود سنگین‌دلند

از حسد تا در کدامین منزلند

گر نکردی شرع افسونی لطیف

بر دریدی هر کسی جسم حریف

شرع بهر دفع شر رایی زند

دیو را در شیشهٔ حجت کند

از گواه و از یمین و از نکول

تا به شیشه در رود دیو فضول

مثل میزانی که خشنودی دو ضد

جمع می‌آید یقین در هزل و جد

شرع چون کیله و ترازو دان یقین

که بدو خصمان رهند از جنگ و کین

گر ترازو نبود آن خصم از جدال

کی رهد از وهم حیف و احتیال

پس درین مردار زشت بی‌وفا

این همه رشکست و خصمست و جفا

پس در آن اقبال و دولت چون بود

چون شود جنی و انسی در حسد

آن شیاطین خود حسود کهنه‌اند

یک زمان از ره‌زنی خالی نه‌اند

وآن بنی آدم که عصیان کشته‌اند

از حسودی نیز شیطان گشته‌اند

از نبی برخوان که شیطانان انس

گشته‌اند از مسخ حق با دیو جنس

دیو چون عاجز شود در افتتان

استعانت جوید او زین انسیان

که شما یارید با ما یاریی

جانب مایید جانب داریی

گر کسی را ره زنند اندر جهان

هر دو گون شیطان بر آید شادمان

ور کسی جان برد و شد در دین بلند

نوحه می‌دارند آن دو رشک‌مند

هر دو می‌خایند دندان حسد

بر کسی که داد ادیب او را خرد