گنجور

 
مولانا

وافیان را چون ببینی کرده سود

تو چو شیطانی شوی آنجا حسود

هرکرا باشد مزاج و طبع سست

او نخواهد هیچ کس را تن‌درست

گر نخواهی رشک ابلیسی بیا

از در دعوی به درگاه وفا

چون وفاات نیست باری دم مزن

که سخن دعویست اغلب ما و من

این سخن در سینه دخل مغزهاست

در خموشی مغز جان را صد نماست

چون بیامد در زبان شد خرج مغز

خرج کم کن تا بماند مغز نغز

مرد کم گوینده را فکرست زفت

قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت

پوست افزون بود لاغر بود مغز

پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز

بنگر این هر سه ز خامی رسته را

جوز را و لوز را و پسته را

هر که او عصیان کند شیطان شود

که حسود دولت نیکان شود

چونک در عهد خدا کردی وفا

از کرم عهدت نگه دارد خدا

از وفای حق تو بسته دیده‌ای

اذکروا اذکرکم نشنیده‌ای

گوش نه اوفوا به عهدی گوش‌دار

تا که اوفی عهدکم آید ز یار

عهد و قرض ما چه باشد ای حزین

هم‌چو دانهٔ خشک کشتن در زمین

نه زمین را زان فروغ و لمتری

نه خداوند زمین را توانگری

جز اشارت که ازین می‌بایدم

که تو دادی اصل این را از عدم

خوردم و دانه بیاوردم نشان

که ازین نعمت به سوی ما کشان

پس دعای خشک هل ای نیک‌بخت

که فشاند دانه می‌خواهد درخت

گر نداری دانه ایزد زان دعا

بخشدت نخلی که نعم ما سعی

هم‌چو مریم درد بودش دانه نی

سبز کرد آن نخل را صاحب‌فنی

زانک وافی بود آن خاتون راد

بی‌مرادش داد یزدان صد مراد

آن جماعت را که وافی بوده‌اند

بر همه اصنافشان افزوده‌اند

گشت دریاها مسخرشان و کوه

چار عنصر نیز بندهٔ آن گروه

این خود اکرامیست از بهر نشان

تا ببینند اهل انکار آن عیان

آن کرامتهای پنهانشان که آن

در نیاید در حواس و در بیان

کار آن دارد خود آن باشد ابد

دایما نه منقطع نه مسترد